تو کیستی که من اینگونه با اعتماد نامم را به تو می گویم؟
کتید قلبم را در دستت میگذارمو نان شادیهایم را با تو قسمث میکنم
به کنارت مینشینم و روی زانوانت اینچنین آرام به خواب میروم
تو کیستی که من در دریای رویای خویش با تو درنگ میکنم
بگو از من بگو با من که من از خویشتن دیگر نمیدانم
و دیگر خویش را گم کردهام در خود...
در زندگی سه چیز است که صدا ندارد:
مرگ فقیر
ظلم غنی
چوب خدا
تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی
مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی بیاد رویت ترانه خواندم
به وقت رفتن به تیر غم ها گلوی ما را نشانه کرد
اگر زدستم به جان رسیدی اگر محبت زمن ندیدی
مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پری رو خطا نکردی
نشانه از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی
که رنجه بودی ز دیدن من ولی
سفر را بهانه کردی؟